Share

cover art for هشتاد - هشت بهشت: فرخی یزدی

شعر کست

هشتاد - هشت بهشت: فرخی یزدی

Season 2, Ep. 80

فرخی یزدی

‌‌‌لله الحمد که تهران بود آزرمِ بهشت

‌ملت از هر جهت آسوده، چه زیبا و چه زشت

‌اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک‌سرشت

‌فقرا را نبود بستر و بالین از خشت

‌الغرض از ستم و جور اثری 'نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که 'نیست

‌مالِ ملت نشود حیف به تهران یک جو

‌نَبُوَد خرقه‌ی بیچاره معلم به گرو

‌کِشته‌ی صبرِ «آژان» را نکند فقر درو

‌از کُهن‌مُخبرِ ما این خبر از نو بشنو!

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

‌سَر به سَر امن و امان منطقه‌ی تبریز است

‌خاکِ آن خطّه چه فردوسِ نشاط‌انگیز است!

‌تیغ بُرّانِ ایالت به اعادی تیز است

‌کِلْکِ مُعجز شِیَمَش جادوی سحرانگیز است

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

‌گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است

‌لیک از حَضرتشان رفعِ کسالت شده است

‌ظلمِ ضبّاط مبدل به عدالت شده است

‌این همه مَعدِلت اسباب خجالت شده است

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

‌اهلِ کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا

‌کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه مَلا

‌همگی شاکر و راضی ز عمومِ وُکلا

‌حالِ آن جامعه خوبست زِ لطفِ وزرا

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

‌یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند

‌بهرِ ابقای حکومت به هیاهو هستند

‌پیِ تقدیم هدایا به تکاپو هستند

‌راست گویی، همه در روضه‌ی مینو هستند

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

 

‌دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید

‌قیمتِ گندم و جو چند قِرانی کاهید

‌در همان موقع شب، دختر قاضی زایید

‌فتنه از مرحمت و عدلِ حکومت خوابید

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

 

‌همدان از ارم امروز نشانی دارد

‌انتخابات در آنجا جَرَیانی دارد

‌حضرت اقدس والا دَوَرانی دارد

‌بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

 

‌خرس خونسار فراری شده امسال به کوه

‌سارقِ زَلَّقی از امنیت آمد به ستوه

‌رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه

‌نیست نظمیه در آن ناحیه با فَرّ و شکوه

‌الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

‌خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

 

اصفهان، شُکر که چون هشت‌بهشت آباد است

دلِ مردم همه از دادِ حکومت شاد است

بس که فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است،

حرفِ مردم همه از دوره‌ی استبداد است

الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست

خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست

 

‌لینک های پادکست‌

پادکست بوطیقا - قسمت هجدهم

شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا |  اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا

حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا

معرفی پادکست : چپتر

تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com

More episodes

View all episodes

  • 96. نود و شش - نگارِ سرمست: سعدی

    06:03
    سعدی‌دیر آمدی ای نگار سرمست‌زودت ندهیم دامن از دست‌بر آتش عشقت آب تدبیر‌چندان که زدیم باز ننشست‌از رای تو سر نمی‌توان تافت‌وز روی تو در نمی‌توان بست‌از پیش تو راه رفتنم نیست‌چون ماهی اوفتاده در شست‌سودای لب شکردهانان‌بس توبه‌ی صالحان که بشکست‌ای سرو بلند بوستانی‌در پیش درخت قامتت پست‌بیچاره کسی که از تو ببرید‌آسوده تنی که با تو پیوست‌چشمت به کرشمه خون من ریخت‌وز قتل خطا چه غم خورد مست‌سعدی ز کمند خوبرویان‌تا جان داری نمی‌توان جست‌ور سر ننهی در آستانش‌دیگر چه کنی دری دگر هست؟‌‌‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و دوم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 95. نود و پنج - دلبرِ پیچ پیچ: سعدی

    06:24
    سعدی‌یکی خرده بر شاه غزنین گرفت‌که حسنی ندارد ایاز ای شگفت‌گلی را که نه رنگ باشد نه بوی‌غریب است سودای بلبل بر اوی!‌به محمود گفت این حکایت کسی‌بپیچید از اندیشه بر خود بسی‌که عشق من ای خواجه بر خوی اوست‌نه بر قد و بالای نیکوی اوست‌شنیدم که در تنگنایی شتر‌بیفتاد و بشکست صندوق در‌به یغما ملک آستین برفشاند‌وز آنجا به تعجیل مرکب براند‌سواران پی در و مرجان شدند‌ز سلطان به یغما پریشان شدند‌نماند از وشاقان گردن فراز‌کسی در قفای ملک جز ایاز‌نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ ‌ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ‌من اندر قفای تو می‌تاختم‌ز خدمت به نعمت نپرداختم‌گرت قربتی هست در بارگاه‌به خلعت مشو غافل از پادشاه‌خلاف طریقت بود کاولیا‌تمنا کنند از خدا جز خدا‌گر از دوست چشمت بر احسان اوست‌تو در بند خویشی نه در بند دوست‌تو را تا دهن باشد از حرص باز‌نیاید به گوش دل از غیب راز‌حقیقت سرایی است آراسته‌هوی و هوس گرد برخاسته‌نبینی که جایی که برخاست گرد‌نبیند نظر گرچه بیناست مرد‌‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و دوم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : پادکست متاب‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 94. نود و چهار - شمعِ جمع: سعدی

    05:14
    سعدی‌یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام؟‌گفت: مشتاقی به که ملولی. ‌دیر آمدى اى نگار سرمست‌زودت ندهیم دامن از دست‌معشوقه که دیر دیر بینند‌آخر کم از آن که سیر بینند ‌شاهد که با رفیقان آید، به جفا کردن آمده است؛ به حکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد. ‌اِذا جِئتَنی فی رِفقَةٍ لِتَزورَنی‌وَ اِن جِئتَ فی صلحٍ فَأنتَ مُحارِبٍ ‌به یک نفس که بر آمیخت یار با اغیار‌بسی نماند که غیرت وجود من بکشد‌به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی‌مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد‌‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : پادکست فارسی نظرگاه‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 93. نود و سه - ناموسِ سامری: حافظ

    05:12
    حافظ‌کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن‌به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن‌به باد ده سر و دستار عالمی یعنی‌کلاه گوشه به آیین سروری بشکن‌به زلف گوی که آیین دلبری بگذار‌به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن‌برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس‌سزای حور بده رونق پری بشکن‌به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر‌به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن‌چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد‌تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن‌چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ‌تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن‌ ‌‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : آرش و ایزدان‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 92. نود و دو - شوخی و دلبری:‌ سعدی

    09:00
    سعدی‌معلمت همه شوخی و دلبری آموخت‌جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت‌غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم‌که کید و سحر به ضحاک و سامری آموخت‌تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین‌به چین زلف تو آید به بتگری آموخت‌هزار بلبل دستان سرای عاشق را‌بباید از تو سخن گفت ن دری آموخت‌برفت رونق بازار آفتاب و قمر‌از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت‌همه قبیله من عالمان دین بودند‌مرا معلم عشق تو شاعری آموخت‌مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه‌که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت‌مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من‌وجود من ز میان تو لاغری آموخت‌بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ور ع‌چنان بکند که صوفی قلندری آموخت‌دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن‌کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت‌من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ‌ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت‌به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست‌ندانمش که به قتل که شاطری آموخت‌چنین بگریم از این پس که مرد بتواند‌در آب دیده سعدی شناوری آموخت‌‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 91. نود و یک - پسرِ نحوی:‌ سعدی

    08:29
    سعدی‌سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند: معلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموختمن آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روشندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباًعَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَةِ العَمروعلی جَرِّ ذَیلٍ لَیسَ یَرفَعُ رَأسَهُوَ هَل یَستَقیمُ الَّرفعُ مِن عامِلِ الجَرِّ لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کَلِّمِ الناسَ عَلی قَدرِ عُقولِهِم. گفتم: طبع تو را تا هوس نحو کردصورت صبر از دل ما محو کردای دل عشاق به دام تو صیدما به تو مشغول و تو با عمرو و زید بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم: با وجودت ز من آواز نیاید که منم گفتا چه شود گر در این خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم نتوانم به حکم این حکایت: بزرگی دیدم اندر کوهساریقناعت کرده از دنیا به غاریچرا گفتم به شهر اندر نیاییکه باری بندی از دل برگشاییبگفت آنجا پریرویان نغزندچو گل بسیار شد پیلان بلغزند این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم. بوسه دادن به روی دوست چه سودهم در این لحظه کردنش بدرودسیب گویی وداع بستان کردروی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد اِن لَم اَمُت یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاًلا تَحسَبونی فی المَوَدَّةِ مُنصِفاً ‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : قصه‌های کودکانه آسنی‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 90. نود - خارِ مغیلان:‌ حافظ

    04:43
    حافظ‌یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور‌کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور‌ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مَکُن‌وین سَرِ شوریده باز آید به سامان، غم مخور‌دورِ گردون گر دو روزی بر مُرادِ ما نبود‌دائماً یکسان نباشد حالِ دوران، غم مخور‌گر بهارِ عمر باشد، باز بر تختِ چمن‌چَترِ گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان! غم مخور‌ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَر کَنَد‌چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور‌هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای بر سِرِّ غیب‌باشد اندر پرده، بازی‌هایِ پنهان، غم مخور‌در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم‌سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور‌گر چه منزل بَس خطرناک است و مقصد ناپدید‌هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور‌حال ما در فُرقتِ جانان و اِبرامِ رقیب‌جمله می‌داند خدایِ حالْ گردان غم مخور‌حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار‌تا بُوَد وِردَت دعا و درسِ قرآن غم مخور ‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 89. هشتاد و نه - مصر و کنعان:‌ سعدی

    06:18
    سعدیکه برگذشت که بویِ عبیر می‌آید؟ که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید؟ نشانِ یوسفِ گم‌کرده می‌دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید ز دست رفتم و بی‌دیدگان نمی‌دانند که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید جمال کعبه چنان می‌دوانَدَم به نشاط که خارهای مغیلان حریر می‌آید نه آن چنان به تو مشغولم، ای بهشتی روی که یادِ خویشتنم در ضمیر می‌آید  ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم  و گر مقابله بینم که تیر می‌آید  هزار جامه معنی که من براندازم  به قامتی که تو داری قصیر می‌آید  به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید رسید ناله سعدی به هر که در آفاق هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید  ‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : کاغذ اخبار‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
  • 88. هشتاد و هشت - کمال بهجت: سعدی

    05:26
    سعدی یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی:نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی‌رویکه یادِ خویشتنم در ضمیر می‌آیدز دیدنت نتوانم که دیده در بندمو گر مقابله بینم که تیر می‌آیدباری پسر گفت: آن چنان که در آداب درس من نظری می‌فرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی‌نماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم.گفت: ای پسر! این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با توست جز هنر نمی‌بینم.چشم بداندیش که برکنده بادعیب نماید هنرش در نظرور هنری داری و هفتاد عیبدوست نبیند به جز آن یک هنر ‌‌لینک های پادکست‌‌پادکست بوطیقا - قسمت بیستم‌شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا‌‌حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا‌معرفی پادکست : مفر‌تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com