Share
شعر کست
هشتاد - هشت بهشت: فرخی یزدی
فرخی یزدی
لله الحمد که تهران بود آزرمِ بهشت
ملت از هر جهت آسوده، چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاکسرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری 'نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که 'نیست
مالِ ملت نشود حیف به تهران یک جو
نَبُوَد خرقهی بیچاره معلم به گرو
کِشتهی صبرِ «آژان» را نکند فقر درو
از کُهنمُخبرِ ما این خبر از نو بشنو!
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سَر به سَر امن و امان منطقهی تبریز است
خاکِ آن خطّه چه فردوسِ نشاطانگیز است!
تیغ بُرّانِ ایالت به اعادی تیز است
کِلْکِ مُعجز شِیَمَش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حَضرتشان رفعِ کسالت شده است
ظلمِ ضبّاط مبدل به عدالت شده است
این همه مَعدِلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهلِ کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه مَلا
همگی شاکر و راضی ز عمومِ وُکلا
حالِ آن جامعه خوبست زِ لطفِ وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهرِ ابقای حکومت به هیاهو هستند
پیِ تقدیم هدایا به تکاپو هستند
راست گویی، همه در روضهی مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمتِ گندم و جو چند قِرانی کاهید
در همان موقع شب، دختر قاضی زایید
فتنه از مرحمت و عدلِ حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جَرَیانی دارد
حضرت اقدس والا دَوَرانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارقِ زَلَّقی از امنیت آمد به ستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظمیه در آن ناحیه با فَرّ و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان، شُکر که چون هشتبهشت آباد است
دلِ مردم همه از دادِ حکومت شاد است
بس که فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است،
حرفِ مردم همه از دورهی استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
لینک های پادکست
شبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقا
حمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا
معرفی پادکست : چپتر
تماس : BoutighaPodcast@Gmail.com
More episodes
View all episodes
99. نود و نه - شاهدِ خانهکَن: سعدی
06:56||Season 2, Ep. 99سعدیخرابت کند شاهد خانه کنبرو خانه آباد گردان به زننشاید هوس باختن با گلیکه هر بامدادش بود بلبلیچو خود را به هر مجلسی شمع کردتو دیگر چو پروانه گردش مگردزن خوب خوش خوی آراستهچه ماند به نادان نو خاسته؟در او دم چو غنچه دمی از وفاکه از خنده افتد چو گل در قفانه چون کودک پیچ بر پیچ شنگکه چون مقل نتوان شکستن به سنگمبین دلفریبش چو حور بهشتکز آن روی دیگر چو غول است زشتگرش پای بوسی نداردت پاسورش خاک باشی نداند سپاسسر از مغز و دست از درم کن تهیچو خاطر به فرزند مردم نهیمکن بد به فرزند مردم نگاهکه فرزند خویشت برآید تباه لینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و سومشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقا معرفی پادکست : پادکست فارسی کیومارکتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com98. نود و هشت - پستانِ یار: سعدی
06:28||Season 2, Ep. 98سعدیامشب مگر به وقت نمیخواند این خروسعشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوسپستان یار در خم گیسوی تابدارچون گوی عاج در خم چوگان آبنوسیک شب که دوست فتنه خفتست زینهاربیدار باش تا نرود عمر بر فسوستا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبحیا از در سرای اتابک غریو کوسلب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بودبرداشتن به گفته بیهوده خروسلینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و سومشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقاتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com97. نود و هفت - نعلبند پسر: سعدی
11:00||Season 2, Ep. 97سعدیقاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان: در چشم من آمد آن سهی سرو بلندبربود دلم ز دست و در پای فکنداین دیده شوخ می کشد دل به کمندخواهی که به کس دل ندهی دیده ببند شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنامِ بیتَحاشی داد و سَقَط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت.قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود: آن شاهدی و خشم گرفتن بینشو آن عقده بر ابروی ترش شیرینش در بلاد عرب گویند ضَربُ الحَبیبِ زَبیبُ. از دست تو مشت بر دهان خوردنخوشتر که به دست خویش نان خوردن همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید. انگور نوآورده ترش طعم بودروزی دو سه صبر کن که شیرین گردد این بگفت و به مسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی. زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادب است و بزرگان گفتهاند: نه در هر سخن بحث کردن رواستخطا بر بزرگان گرفتن خطاست الا به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگان است مصلحتی که بینند و اعلام نکنند، نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی. یکی کرده بی آبرویی بسیچه غم دارد از آبروی کسیبسا نام نیکوی پنجاه سالکه یک نام زشتش کند پایمال قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است و مسئله بی جواب ولیکن، ملامت کن مرا چندان که خواهیکه نتوان شستن از زنگی سیاهیاز یاد تو غافل نتوان کرد به هیچمسر کوفته مارم نتوانم که نپیچم این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست و آن که بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد. هر که زر دید سر فرو آوردور ترازوی آهنین دوش استفی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی: امشب مگر به وقت نمی خواند این خروسعشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوسیک دم که دوست فتنه خفته است زینهاربیدار باش تا نرود عمر بر فسوستا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبحیا از در سرای اتابک غریو کوسلب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بودبرداشتن به گفتن بیهوده خروس قاضی در این حالت که یکی از متعلقان در آمد و گفت: چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بلکه حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم در او نظر کرد و گفت: پنجه در صید برده ضیغم راچه تفاوت کند که سگ لایدروی در روی دوست کن بگذارتا عدو پشت دست می خایدلینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و سومشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقاتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com96. نود و شش - نگارِ سرمست: سعدی
06:03||Season 2, Ep. 96سعدیدیر آمدی ای نگار سرمستزودت ندهیم دامن از دستبر آتش عشقت آب تدبیرچندان که زدیم باز ننشستاز رای تو سر نمیتوان تافتوز روی تو در نمیتوان بستاز پیش تو راه رفتنم نیستچون ماهی اوفتاده در شستسودای لب شکردهانانبس توبهی صالحان که بشکستای سرو بلند بوستانیدر پیش درخت قامتت پستبیچاره کسی که از تو ببریدآسوده تنی که با تو پیوستچشمت به کرشمه خون من ریختوز قتل خطا چه غم خورد مستسعدی ز کمند خوبرویانتا جان داری نمیتوان جستور سر ننهی در آستانشدیگر چه کنی دری دگر هست؟لینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و دومشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقاتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com95. نود و پنج - دلبرِ پیچ پیچ: سعدی
06:24||Season 2, Ep. 95سعدییکی خرده بر شاه غزنین گرفتکه حسنی ندارد ایاز ای شگفتگلی را که نه رنگ باشد نه بویغریب است سودای بلبل بر اوی!به محمود گفت این حکایت کسیبپیچید از اندیشه بر خود بسیکه عشق من ای خواجه بر خوی اوستنه بر قد و بالای نیکوی اوستشنیدم که در تنگنایی شتربیفتاد و بشکست صندوق دربه یغما ملک آستین برفشاندوز آنجا به تعجیل مرکب براندسواران پی در و مرجان شدندز سلطان به یغما پریشان شدندنماند از وشاقان گردن فرازکسی در قفای ملک جز ایازنگه کرد کای دلبر پیچ پیچ ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچمن اندر قفای تو میتاختمز خدمت به نعمت نپرداختمگرت قربتی هست در بارگاهبه خلعت مشو غافل از پادشاهخلاف طریقت بود کاولیاتمنا کنند از خدا جز خداگر از دوست چشمت بر احسان اوستتو در بند خویشی نه در بند دوستتو را تا دهن باشد از حرص بازنیاید به گوش دل از غیب رازحقیقت سرایی است آراستههوی و هوس گرد برخاستهنبینی که جایی که برخاست گردنبیند نظر گرچه بیناست مردلینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و دومشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقامعرفی پادکست : پادکست متابتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com94. نود و چهار - شمعِ جمع: سعدی
05:14||Season 2, Ep. 94سعدییکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بودهام؟گفت: مشتاقی به که ملولی. دیر آمدى اى نگار سرمستزودت ندهیم دامن از دستمعشوقه که دیر دیر بینندآخر کم از آن که سیر بینند شاهد که با رفیقان آید، به جفا کردن آمده است؛ به حکم آنکه از غیرت و مضادّت خالی نباشد. اِذا جِئتَنی فی رِفقَةٍ لِتَزورَنیوَ اِن جِئتَ فی صلحٍ فَأنتَ مُحارِبٍ به یک نفس که بر آمیخت یار با اغیاربسی نماند که غیرت وجود من بکشدبه خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدیمرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشدلینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکمشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقامعرفی پادکست : پادکست فارسی نظرگاهتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com93. نود و سه - ناموسِ سامری: حافظ
05:12||Season 2, Ep. 93حافظکرشمهای کن و بازار ساحری بشکنبه غمزه رونق و ناموس سامری بشکنبه باد ده سر و دستار عالمی یعنیکلاه گوشه به آیین سروری بشکنبه زلف گوی که آیین دلبری بگذاربه غمزه گوی که قلب ستمگری بشکنبرون خرام و ببر گوی خوبی از همه کسسزای حور بده رونق پری بشکنبه آهوان نظر شیر آفتاب بگیربه ابروان دوتا قوس مشتری بشکنچو عطرسای شود زلف سنبل از دم بادتو قیمتش به سر زلف عنبری بشکنچو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظتو قدر او به سخن گفتن دری بشکن لینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکمشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقامعرفی پادکست : آرش و ایزدانتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com92. نود و دو - شوخی و دلبری: سعدی
09:00||Season 2, Ep. 92سعدیمعلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموختغلام آن لب ضحاک و چشم فتانمکه کید و سحر به ضحاک و سامری آموختتو بت چرا به معلم روی که بتگر چینبه چین زلف تو آید به بتگری آموختهزار بلبل دستان سرای عاشق رابباید از تو سخن گفت ن دری آموختبرفت رونق بازار آفتاب و قمراز آن که ره به دکان تو مشتری آموختهمه قبیله من عالمان دین بودندمرا معلم عشق تو شاعری آموختمرا به شاعری آموخت روزگار آن گهکه چشم مست تو دیدم که ساحری آموختمگر دهان تو آموخت تنگی از دل منوجود من ز میان تو لاغری آموختبلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ور عچنان بکند که صوفی قلندری آموختدگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطنکسی که بر سر کویت مجاوری آموختمن آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش ندیدهام مگر این شیوه از پری آموختبه خون خلق فروبرده پنجه کاین حناستندانمش که به قتل که شاطری آموختچنین بگریم از این پس که مرد بتوانددر آب دیده سعدی شناوری آموختلینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکمشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقاتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com91. نود و یک - پسرِ نحوی: سعدی
08:29||Season 2, Ep. 91سعدیسالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند: معلمت همه شوخی و دلبری آموختجفا و ناز و عتاب و ستمگری آموختمن آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روشندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: بُلیتُ بِنَحویٍّ یَصولُ مُغاضِباًعَلَیَّ کَزَیدٍ فی مُقابَلَةِ العَمروعلی جَرِّ ذَیلٍ لَیسَ یَرفَعُ رَأسَهُوَ هَل یَستَقیمُ الَّرفعُ مِن عامِلِ الجَرِّ لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسیست، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد. کَلِّمِ الناسَ عَلی قَدرِ عُقولِهِم. گفتم: طبع تو را تا هوس نحو کردصورت صبر از دل ما محو کردای دل عشاق به دام تو صیدما به تو مشغول و تو با عمرو و زید بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم: با وجودت ز من آواز نیاید که منم گفتا چه شود گر در این خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم نتوانم به حکم این حکایت: بزرگی دیدم اندر کوهساریقناعت کرده از دنیا به غاریچرا گفتم به شهر اندر نیاییکه باری بندی از دل برگشاییبگفت آنجا پریرویان نغزندچو گل بسیار شد پیلان بلغزند این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم. بوسه دادن به روی دوست چه سودهم در این لحظه کردنش بدرودسیب گویی وداع بستان کردروی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد اِن لَم اَمُت یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاًلا تَحسَبونی فی المَوَدَّةِ مُنصِفاً لینک های پادکستپادکست بوطیقا - قسمت بیستم و یکمشبکه های اجتماعی : یوتوب بوطیقا | اینستاگرام بوطیقا | تلگرام بوطیقا | توییتر بوطیقاحمایت مالی از پادکست : حامی باش بوطیقامعرفی پادکست : قصههای کودکانه آسنیتماس : BoutighaPodcast@Gmail.com