Share

شعر با صدای شاعر
حامد عسکری | من هنوزم شبیه بچگیام
▨ نام شعر (ترانه): من هنوزم شبیه بچگیام (از پاستیل تا عشق)
▨ شاعر: حامد عسکری
▨ با صدای: حامد عسکری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
ــــــــــــــــــــــــ
من هنوزم شبیه بچگیام
داغ ِ بستنی میسوزه تو گلوم
تمام ِ روزام تابستون ِ بَمه
من هنوز عاشق کیم ِ دوقلوم
من هنوزم شبیه بچگیام
تو سرم هزار تا قمری میپره
هنوزم وقتی نوشابه میخَرم
اونی رو ورمیدارم که پُر تره
کلهی زده با ماشین ِ چهار
زانوهای همیشه پر خراش
دنبال دوشاخه واسه ساختنِ
تیر کمونایی با دقت کلاش
ازم عکسی اگه باقی مونده
یا کنار نخله یا تو کوچههاش
هیشکی واسه من تولد نگرفت
توی اون شهری که قنادی نداشت
ولی تو یه بچهشهری بودی
مهدکودکت ماکارونی میداد
بستنی واست یه آرزو نبود
مداد ِ نوکیت گرون بوده زیاد
گلسرهای گرون و رنگارنگ
بعد یه هفته واست تکراری بود
-کمدت -اونی که روش باربی داشت
یه کلکسیون جوراب شلواری بود
توی ِ تخت صورتیت خوابیدی
نوار قصههاتو گوش کردی
طبق آماری که عکسا میدان
بیست و چندتا کیکو خاموش کردی
اسکی توی پیستای قُرُق شده
دلخوشی ِ روزای ِ تعطیلته
لواشکهاتو کیلویی میخری
ماهی یه تومن پول پاستیلته
من با کاسهای که زنجیر بِش بود
تشنگی م تلف شده اما تو
نشده یه دفعه امتحان کنی
لیوان ِ لب زدهی باباتو
نمیخوام ساده قضاوتت کنم
نمیخوام بگم که من خوب، تو بدی
شب به شب تو آینه به خودم میگم
هی پسر! کجا به دنیا اومدی
ما دو تا به درد هم نمیخوریم
بذا زندگیت بازم لطیف بشه
من دهاتیام به زندگیت برس
حیفه که شناسنامهت کثیف بشه
▨
حامد عسکری
More episodes
View all episodes

سعدی | شب فراق که داند که تا سحر چند است
03:48|▨ نام شعر: شب فراق که داند که تا سحر چند است▨ شاعر: حضرت سعدی▨ با صدای: ارژنگ آقاجری▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیریـــــــــــــــــــــــــشبِ فراق که داند که تا سحر چندستمگر کسی که به زندانِ عشق در بندستگرفتم از غمِ دل راه بوستان گیرمکدام سرو به بالای دوست مانندست؟پیامِ من که رساند به یار مهرگسلکه برشکستی و ما را هنوز پیوندستقسم - به جان تو گفتن طریق عزت نیستبه خاک پای تو (وان هم عظیمسوگندست) -که با شکستن پیمان و برگرفتن دل،هنوز دیده به دیدارت آرزومندستبیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماستبه جای خاک که در زیر پایت افکندستخیال روی تو بیخ امید بنشاندستبلای عشق تو بنیاد صبر برکندستعجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنیبه زیر هر خم مویت دلی پراکندستاگر برهنه نباشی که شخص بنماییگمان برند که پیراهنت گلآکندستز دست رفته نه تنها منم در این سوداچه دستها که ز دست تو بر خداوندستفراق یار که پیش تو کاه برگی نیستبیا و بر دل من بین که کوه الوندستز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلقگمان برند که سعدی ز دوست خرسندست▨ شیخ اجل، افصح المتکلمین حضرت سعدی
مهدی اخوان ثالث | کتیبه
10:06|▨ نام شعر: کتیبه (تخته سنگ)▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث▨ موسیقی: رامین جوادی▨ پالایش و تنظیم: شهروزــــــــــــــــــفتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بودو ما اینسو نشسته، خستهانبوهیزن و مرد و جوان و پیرهمه با یکدیگر پیوسته، لیک از پایوَ بازنجیراگر دل میکشیدت سوی دلخواهیبه سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بودتا زنجیرندایی بود در رویای خوف و خستگیهامانو یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیمچنین میگفت:فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیریبر او رازی نوشته است، هرکس طاق هرکس جفتچنین میگفت چندین بارصدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفتو ما چیزی نمیگفتیمو ما تا مدتی چیزی نمیگفتیمپس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهیگروهی شک و پرسش، ایستاده بودو دیگرسیل و خیلِ خستگی بود و فراموشیو حتی در نگهمان نیز خاموشیو تختهسنگ آن سو اوفتاده بودشبی که لعنت از مهتاب میباریدو پاهامان ورم میکرد و میخاریدیکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بودلعنت کرد گوشش را و نالان گفت: باید رفتو ما با خستگی گفتیم لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیزباید رفتو رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تختهسنگ آنجا بودیکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:کسی راز مرا داندکه از اینرو به آنرویم بگرداندو ما با لذتی بیگانه این رازِ غبارآلود را مثل دعایی زیر لبتکرار می کردیمو شب شطّ جلیلی بود پر مهتابهلا، یک... دو... سه.... دیگر بارهلا، یک... دو... سه.... دیگر بارعرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیمهلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیارچه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزیو ما با آشناتر لذتی،هم خسته هم خوشحالز شوق و شور مالامالیکی از ما که زنجیرش سبکتر بودبه جهدِ ما درودی گفت و بالا رفتخطِ پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواندو ما بیتابلبش را با زبان تَر کرد ما نیز آنچنان کردیمو ساکت ماندنگاهی کرد سوی ما و ساکت مانددوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُردنگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیمبخوان! او همچنان خاموشبرای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکردپس از لختیدر اثنایی که زنجیرش صدا میکردفرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتادنشاندیمشبه دست ما و دست خویش لعنت کردچه خواندی، هان ؟مکید آب دهانش را و گفت آرامنوشته بودهمان؛کسی راز مرا داندکه از اینرو به آنویم بگرداندنشستیمَوبه مهتاب و شب روشن نگه کردیمو شب شطّ علیلی بود▨مهدی اخوان ثالثخرداد ماه ۱۳۴۰از دفتر شعر: از این اوستاــــــــپینوشت: این نسخه از خوانش شاعر پیاده شده و با نسخهی چاپ شده در دفتر شعر، در چند واژه، تفاوتهایی دارد
نفس باد صبا | حافظ | صدای بهاءالدین خرمشاهی
03:31|▨ نام شعر: نفس باد صبا▨ شاعر: حضرت حافظ▨ با صدای: بهاءالدین خرمشاهی▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیریــــــــــــــــــــــنفسِ بادِ صبا مشکفشان خواهد شدعالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شدارغوان جامِ عقیقی به یمن (سمن) خواهد دادچشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شداین تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبلتا سراپردهٔ گل نعرهزنان خواهد شدگر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیرمجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شدای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنیمایهٔ نقدِ بقا را که ضَمان خواهد شد؟ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشیداز نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شدگل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبتکه به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شدمطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرودچند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجودقدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد▨حافظ
حسین منزوی | اینک این من، سر به سودای پریشانی نهاده
02:45|▨ شعر: اینک این من، سر به سودای پریشانی نهاده▨ شاعر: حسین منزوی▨ با صدای: حسین منزوی▨ پالایش و تنظیم: شهروز_____________اینک این من؛ سر به سودای پریشانی نهادهداغ ِ نامت را نشان کرده به پیشانی نهادهگریهام را میخورم زیرا که میترسم ز بارانمثل برجی خسته برجی رو به ویرانی نهادهاز هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــتا که بیدارش کند، کِی؟ بخت من اکنون که خواب استسر به بالین شبی تاریک و طولانی نهادهذرّه ذرّه میروم تحلیل ٬ سنگ ساحلم منخویش را در معرض امواج توفانی نهادهشاعرم من یا تو؟ ای چشمان تو امضای خود راپای هر یک زین غزلهای سلیمانی نهاده
رضا براهنی | نیامد
02:55|▨ نام شعر: نیامد▨ شاعر: رضا براهنی▨ با صدای: رضا براهنی▨ پالایش و تنظیم: شهرور کبیریـــــــــــــــــنیامددویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریختکه آفتاب بیایدنیامدبه روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانندکه آفتاب بیایدنیامدچو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم، دریدمشبانه روز دریدم، دریدمکه آفتاب بیایدنیامدچه عهدِ شومِ غریبی! زمانه صاحبِ سگ؛ من سگشچو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم که آفتاب بیایدنیامدکشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستوچو آمدم به خیاباندو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیایدنیامداگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان راولی گریستن نتوانستمنه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستمکه آفتاب بیایدنیامد.▨رضا براهنی
فروغ فرخزاد | عروسک کوکی | صدای یاسمن زعفرانلو
06:12|▨ نام شعر: عروسک کوکی▨ شاعر: فروغ فرخزاد▨ با صدای: یاسمن زعفرانلو▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیریــــــــــــــــبیش از اینها، آه، آریبیش از اینها میتوان خاموش ماند**میتوان ساعات طولانیبا نگاهی چون نگاهِ مردگان، ثابتخیره شد در دود یک سیگارخیره شد در شکل یک فنجاندر گلی بیرنگ، بر قالیدر خطی موهوم، بر دیوارمیتوان با پنجههای خشکپرده را یکسو کشید و دیددر میان کوچه باران تند میباردکودکی با بادبادکهای رنگینشایستاده زیر یک طاقیگاری فرسودهای میدان خالی رابا شتابی پرهیاهو ترک میگویدمیتوان بر جای باقی مانددر کنار پرده، اما کور، اما کرمیتوان فریاد زدبا صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه«دوست میدارم»میتوان در بازوان چیرهی یک مردمادهای زیبا و سالم بودبا تنی چون سفرهی چرمینبا دو پستانِ درشتِ سختمیتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگردعصمتِ یک عشق را آلودمیتوان با زیرکی تحقیر کردهر معمای شگفتی رامیتوان تنها به حل جدولی پرداختمیتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساختپاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرفمیتوان یک عمر زانو زدبا سری افکنده، در پای ضریحی سردمیتوان در گورِ مجهولی خدا را دیدمیتوان با سکهای ناچیز ایمان یافتمیتوان در حجرههای مسجدی پوسیدچون زیارتنامهخوانی پیرمیتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضربحاصلی پیوسته یکسان داشتمیتوان چشمِ تو را در پیلهی قهرشدکمهی بیرنگِ کفشِ کهنهای پنداشتمیتوان چون آب در گودال خود خشکیدمیتوان زیباییِ یک لحظه را با شرممثل یک عکسِ سیاهِ مضحکِ فوریدر تهِ صندوق مخفی کردمیتوان در قاب خالیماندهی یک روزنقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویختمیتوان با صورتکها رخنهی دیوار را پوشاندمیتوان با نقشهایی پوچتر آمیختمیتوان همچون عروسکهای کوکی بودبا دو چشم شیشهای دنیای خود را دیدمیتوان در جعبهای ماهوتبا تنی انباشته از کاهسالها در لابهلای تور و پولک خفتمیتوان با هر فشار هرزهی دستیبیسبب فریاد کرد و گفت«آه، من بسیار خوشبختم»▨فروغ فرخزاداز دفتر شعر تولدی دیگر
نادر نادرپور | خطبهی زمستانی
05:38|▨ نام شعر: خطبهی زمستانی▨ شاعر: نادر نادرپور▨ با صدای: نادر نادرپور▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــــــــــــــــای آتشی که شعلهکشان از درون شببرخواستی به رقصاما بدل به سنگ شدی در سحرگهانای یادگار خشم فروخوردهی زمیندر روزگار گسترش ظلم آسمانای معنی غرورای نقطهی طلوع و غروب حماسههاای کوه پرشکوه اساطیر باستانای خانهی قبادای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشتای سرزمین کودکی زال پهلوانای قلهی شگرفگور بینشانهی جمشید تیرهروزای صخرهی عقوبت ضحاک تیرهجانای کوه، ای تهمتن، ای جنگجوی پیرای آن که خود به چاهِ برادر فرو شدیاما کلاه سروری خسروانه رادر لحظهی سقوطاز تنگنای چاهرساندی به کهکشانای قلهی سپید در آفاقِ کودکیچون کلهقند سیمین در کاغذِ کبودای کوه نوظهور در اوهامِ شاعریچون میخِ غولپیکر بر خیمهی زمانمن در شبی که زنجرهها نیز خفتهاندتنهاترین صدای جهانم که هیچگاهاز هیچ سو، به هیچ صدایی نمیرسممن در سکوت یخزدهی این شب سیاهتنهاترین صدایم و تنهاترین کسمتنهاتر از خدادر کار آفرینشِ مستانهی جهانتنهاتر از صدای دعای ستارههادر امتداد دستِ درختان بیزبانتنهاتر از سرود سحرگاهی نسیمدر شهر خفتگانهان، ای ستیغِ دورآیا بر آستان بهاری که میرسدتنهاترین صدای جهان را سکوت توامکان انعکاس توانَد داد؟آیا صدای گمشدهی من نفسزنانراهی به ارتفاع تو خواهد برد؟آیا دهان سرد تو را، لحنِ گرمِ منآتشفشانِ تازه تواند کرد؟آه ای خموشِ پاکای چهرهی عبوس زمستانیای شیر خشمگینآیا من از دریچهی این غربت شگفتبار دگر برآمدن آفتاب رااز گُردهی فراخ تو خواهم دید؟آیا تو را دوباره توانم دید؟▨ نادر نادرپور از کتاب: زمین و زمان
احمد شاملو | در آستانه
10:45|▨ نام شعر: در آستانه▨ شاعر: احمد شاملو▨ با صدای: احمد شاملو▨ پالایش و تنظیم: شهروزـــــــــــــــــدر ابتدا صدای محمود دولتآبادی را میشنوید.ـــــــــــــــــباید اِستاد و فرود آمدبر آستانِ دری که کوبه ندارد،چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست واگر بیگاهبه درکوفتنات پاسخی نمیآید.کوتاه است در،پس آن به که فروتن باشی.آیینهیی نیکپرداخته توانی بودآنجاتا آراستگی راپیش از درآمدندر خود نظری کنیهرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،که آنجاتو راکسی به انتظار نیست.که آنجاجنبش شاید،اما جُنبندهیی در کار نیست:نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کفنه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشتنه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارشنه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــتنها توآنجا موجودیتِ مطلقی،موجودیتِ محض،چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابتحضورِ قاطعِ اعجاز است.گذارت از آستانهی ناگزیرفروچکیدن قطره قطرانی است در نامتناهی ظلمات:«ــ دریغاایکاش ایکاشقضاوتی قضاوتی قضاوتیدرکار درکار درکارمیبود!» ــشاید اگرت توانِ شنفتن بودپژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــچون هُرَّستِ آوارِ دریغمیشنیدی:«ــ کاشکی کاشکیداوری داوری داوریدرکار درکار درکار درکار…»اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.ذاتش درایت و انصافهیأتش زمان. ــو خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.□بدرود!بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)رقصان میگذرم از آستانهی اجبارشادمانه و شاکر.از بیرون به درون آمدم:از منظربه نظّاره به ناظر. ــنه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــمن به هیأتِ «ما» زاده شدمبه هیأتِ پُرشکوهِ انسانتا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینمغرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنومتا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهمکه کارستانی از ایندستاز توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشاربیرون است.انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدنتوانِ شنفتنتوانِ دیدن و گفتنتوانِ اندُهگین و شادمانشدنتوانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جانتوانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنیتوانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانتو توانِ غمناکِ تحملِ تنهاییتنهاییتنهاییتنهایی عریان.انساندشواری وظیفه است.□دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشمهر نغمه و هر چشمه و هر پرندههر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگرهر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بستهگذشتیمو منظرِ جهان راتنهااز رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم واکنونآنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر وآنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــدالانِ تنگی را که درنوشتهامبه وداعفراپُشت مینگرم:فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بوداما یگانه بود و هیچ کم نداشت.به جان منت پذیرم و حق گزارم!(چنین گفت بامدادِ خسته.)▨احمد شاملوبیستونهم آبانِ ۱۳۷۱از دفتر شعر در آستانه